به مجنون گفتم زنده بمان  

 

 

 

   چشم تو خورشيد را برنمي تابد، پس بيهوده چشم در خورشيد مدوز.سهم تو از خورشيد آن است كه در آينه مي بيني . اما روزگار آينه ها نيز سپري گشته است. آينه هاي شكست گرفته و هزار تكه هريك به قد خويش، قدري نور مي تابند و هر يك به قدر خويش ، پاره اي از خورشيد را حكايت مي كنند.

     روزگاري بوده است كه آينه هاي پي در پي روزهاي سرد زمين را در تابش خورشيدهاي مكرر غرقه مي كردند، اما چيزي نمي گذرد كه آينه ها يك يك شكست مي گيرند و ياد خورشيد در خورده هاي آينه بر زمين مي ماند، چيزي نمي گذرد كه در نبود آينه ها خورشيد فراموش مي شود و روي در خفا مي كند، چيزي نمي گذرد كه داستان آينه و خورشيد چندان افسانه مي نمايد كه در آمدن ناقه از سنگ و فرود آمدن روح در كالبد مرده، چيزي نمي گذرد كه لاجرم تنها راه ما به خورشيد از اين پاره هاي آينه راست مي شود.

 مي شود دست بالا كرد و پاره هاي آينه را گرد آورد و در جاي خويش نهاد، شايد خورشيد به تمامي جلوه گر شود.

 

 

 

  کتاب حميد باکري کتاب مهدي باکري  
  کتاب محمد ابراهيم همت  
 

مجنون ترين