بسم رب الشهدا

 

ماه مجنون از چشم صمد شفيعي

 

چي بگويم؟ . . . به پسرم بارها شده که گفته ام «مثل مهدي باش، مثل حميد باش!»

مي گويد «آنها مگر چطوري بوده اند؟»

من خيلي از آنها مي دانم. سالها با آنها بوده ام. ولي وقتي قرار مي شود براي پسرم، براي نسل آينده، از آنها بگويم نمي توانم. لال مي شوم. يا از بس مي دانم نمي توانم بگويم. مي ترسم نکند بگويند دروغ مي گويم. يا اينکه براشان افسانه مي بافم. مجبور مي شوم بگويم من کنار همين حميد بود که فهميدم ترسيدن يعني چي، نترسيدن يعني چي. از ترس خودم مي گويم، از عمليات خيبر، از روزهاي آخر حميد، از کنار هم بودنمان. و از دستوري که حميد به من داد و من نتوانستم. از من خواست آن نگهبان را از کار بيندازم و من، نه که مستقيم بگويم نمي توانم يا مي ترسم، فقط سکوت کردم. گفت « فقط بي سر و صدا، که عمليات لو نرود.»

نه حرفي زدم نه حرکتي کردم که نشان بدهد آماده رفتننم. و همين است که آتشم مي زند و يادم به آبادان مي افتد و محاصره اش. اولين بار حميد را آنجا ديدم. به پسرم مي گويم که من آن زمان توي تيپ کربلا بودم. بعد که رفتم لشکر عاشورا با حميد انس گرفتم. مهدي هماهنگي رده هاي بالا را انجام مي داد و کارهاي نظامي را مي سپرد به حميد.

به اينجا که مي رسم دلم مي خواهد براي پسرم از خون چشم حميد بگويم، بگويم در آن دو شبي که توي جزيره مجنون بوديم باباش گاهي چرتکي زد، اما حميد اصلا چشم روي هم نگذاشت. از خودم هيچي نمي گويم. حتي از خودم بد مي گويم، تا بروم برسم به آنجا که بايد بگويم خيلي ناغافل ديدم از چشم هاي حميد دارد خون مي آيد.

از ترسم هم براي پسرم مي گويم، که مجبورم کرد داد بزنم « حميد چشم هات . . . ترکش خورده؟»

او نمي ديد نفهميد چي مي گويم. مي خنديد. برگشت زل زد به م، گذاشت خودم بفهمم بعد از دو شبانه روز کار و بي خوابي مويرگ هاي چشمش پاره شده و از آن خون . . .

به پسرم مي گويم حميد با همين چشم هاي خونين خسته، توي مجنون، روي همين پل بود که . . . بعد مي بينم حاشيه رفته ام. از اول مي گويم. از آنجا که توي اين عمليات دو گردان از لشکر ما بود، دو گردان از لشکر نجف اشرف، و قرار بود عمليات طوري شروع شود که عراقي ها اصلا بو نبرند ما آمده ايم. من با حميد بارها آمده بودم آنجا. و حالا با همين دو گردان، آرام، صبح اول وقت با قايق ها آمديم نهرها را دور زديم آمديم توي جزيره  پياده شديم. رفتيم خودمان را رسانديم به خاکريزي نزديک پل و از آنجا نگهبان را ديديم. حميد همين جا بود که نگهبان را نشانم داد. سکوتم را که شنيد خودش بلند شد رفت. براي پسرم دليل مي آورم که پام سنگين شده بود و شايد اگر مي رفتم الآن نبودم بگويم که حميد رفت نگهبان را خفه کرد تا به بقيه بگويد حرکت و به من بفهماند « ديدي ترس نداشت.»

بعد مي گذارم پسرم آن دو گردان را ببيند که به دستور حميد و بدون حتي شليک يک گلوله از روي پل رد مي شوند مي روند توي جزيره. عراقي ها را هم نشانش مي دهم که اگر هم ما را مي بينند فکر مي کنند از خودشانيم. چون از طرف نشوه آمده بوديم و آنها احتمال مي دهند بايد نيروي کمکي خودي باشيم. تا هوا بخواهد روشن شود با مهتابي ها يک دايره درست کرديم و خبر داديم به هليکوپترها که بيايند.

حميد گفت« برو بگو رسيديم!»

به بيسيم چي گفتم سريع فرماندهي را بگيرد. فکر کنم آقا محسن بود که گفت« صدات آشنا نيست. بده به همراهت صحبت کند!»

حميد نبود. گفتم « رفته جلو.»

مجنون، روز اول، تا ساعت هشت و نه صبح در دست ما بود، بدون شليک تير و با آن همه اسير. اما فرداي آن روز . . . به پسرم مي گويم « کاش فردا نمي رسيد!»

که پاتک ها را ببينيم. يا آتش را. و اين که از راه خشکي موفق نبوديم و بايد مي رفتيم طرف نشوه. رفتيم، توپخانه داشت طلايه را مي زد.

به حميد گفتم «توپخانه مزاحم است. بگذار از کار بيندازيمش بعد حرکت کنيم.»

گفت «اجازه بده تماس بگيرم.»

سلسله مراتب را از ياد نمي برد. تماس گرفت. گفتند نه. گفتند مأموريت شما چيز ديگري ست. گفتند تمام نيروتان را صرف مأموريت خودتان بکنيد.

به پسرم مي گويم «اگر آن روز آن توپخانه را از کار مي انداختيم شايد جاده باز مي شد و آن پل محاصره نمي شد و حميد هم . . .»

و موتور را نشانش مي دهم که من و حميد سوارش هستيم. نگراني توي صورت هامان موج مي زند از اينکه نيرو کم آورده ايم. هي به پشت سر خيره مي شويم. زير لب چيزهايي مي گوييم که نمي گذارم نه او نه شما بشنويد. همان جاست که مي بينم پل دارد محاصره مي شود، حدود ساعت ده. ما نزديک پل سنگر گرفته بوديم و عراقي ها داشتند مي آمدند از روي پل بيايند طرف ما. حميد رفت نيروهاي دو طرف جاده را به دست هم بدهد که . . .

مي گذارم پسرم دلخوش باشد به اين که حالا مرا هم پشت سر حميد مي بيند، مي بيند قدم به قدمش مي روم، تنهاش نمي گذارم. آتش را هم نشانش مي دهم، آتش آر پي جي و تيربار را، که از ساختماني کنار پل به طرف ما نشانه رفته اند. حالا همان لحظه اي ست که حميد و من از آتش آر پي جي مي افتيم. لحظه اي سخت ست براي من که ببينم او دو متري من افتاده و من فقط شکمم زخمي شده و آتش نگذارد پيشش بمانم، بروم خودم را بياندازم توي کانال و فقط داد بزنم « حميد! »

انگار دستورش داده باشم سريع برگردد. بعد بلند تر داد بزنم « حميد!»

انگار دستور به بقيه داده باشم بروند بياورندش. حالا بچه ها را نشان پسرم مي دهم که خودشان را به آب و آتش مي زنند تا بروند حميد را از روي پل بياورند و نمي توانند. تير مي خورند، ترکش مي خورند و نمي توانند. صداش هم مي زنند، به اسم تا بلند شود خودش بيايد. اما مگر مي شود؟ مگر مي تواند؟ مغز نظامي لشکر افتاده آنجا، روي پل، و ما نمي توانيم برويم و من درد دارم نمي بينم. فقط مي بينم دو نفر زخمي مي شوند براي آوردن حميد. زمزمه ها را هم يادم مي آيد که هر کس هر جا بود، زير لب و گاهي بلند مي گفتيم « حميد ! »

خودم يادم نيست، به پسرم هم همين را مي گويم، که چقدر طول کشيد بيهوش شدم. تا آخرين لحظه سعي کردم چشم هام را باز نگه دارم که آمدن حميد راببينم و نتوانستم. نه توانستم حميد را ببينم نه بقيه را، که چطور مي دوند، چطور تير و ترکش مي خورند، چطور حميد باز همان جا مي ماند و من، بيهوش، با جيپ فرستاده مي شوم عقب و در خواب و بيداري و هر جا مي رسم داد مي زنم «حميد!»

حالا مهدي را نشان پسرم مي دهم که خبردار شده حميد چي شده و کجاست و بچه ها دارند به آب و آتش مي زنند بروند بياورندش عقب. عصباني ست. پيامش را با يک پيک مي رساند که « شما به حميد کاري نداشته باشيد. بگذاريد همان جا بماند. به کار خودتان برسيد.»

لرزش دستش را هم نشان پسرم مي دهم تا بفهمد چه دردي در سينه دارد که مي خواهد بگويد « نمي خواهم آن کس فقط حميد باشد.»

بعد تنهايي مهدي را نشان پسرم مي دهم که دارد نامه براي آسيه و احسان حميد مي نويسد تا دردش را با برادرزاده هاش بگويد، تا فراموش کند خيلي ها حاضر بودند شهيد بشوند ولي جنازه حميد را با خودشان بياورند عقب. شايد به خاطر همين حس بود که دعا کرد جنازه خودش هم پيدا نشود.

حالا مجبورم زخم مهدي را نشان پسرم بدهم که خطرناک است و اگر نرسانندش عقب . . . چي بگويم؟ . . . مي روند مهدي را سوار قايق مي کنند که برگردد. از کجا مي دانستند و مي دانستيم که مهدي هم با يک گلوله ي آر پي جي گم مي شود و با آب و جلو چشم نيروهاش.

مهدي يک بار به من گفت « حميد که نيست انگار هيچ چيز سر جاي خودش نيست.»

گفتم « تو که، او که . . .»

گفت « به هر کاري دست مي زنم پيش نمي رود. نمي دانم چي کار کنم.»

اين جور وقت ها بدجوري ساکت مي شد. بعد وقتي حرف مي زد جگر آدم را آتش مي زد.

گفت «من بدبخت شده ام، صمد. نه من، لشکر هم ديگر آن لشکر قديم نيست.»

 کمرش شکست.

ما هم اين را مي دانستيم، ولي جوري وانمود مي کرديم که دست کم او روحيه داشته باشد بماند، لشکر از هم نپاشد . . . و وقتي او هم رفت . . . چي بگويم؟ . . . مجبورم نگذارم پسرم دلسرد شود. مجبورم برش دارم ببرمش به قبل از عمليات و براش تعريف کنم که براي حميد پيغام رسيده که احسانش مريض ست، حتما بايد خودش را برساند. من آنجا بودم ديدم. گفت « نچ! »

لب گزيد. راه رفت. زياد راه رفت. به آسمان نگاه کرد. زير لب چيزي گفت که نفهميدم. وقتي رسيد به من فقط گفت «لا اله الا الله.»

گفتم  « چي شده، حميد؟»

گفت « وسوسه مي کند اين شيطان . . . که بلند شوم بروم.»

گفتم « خب برو. اين حق احسان ست.»

گفت « نمي توانم. اگر بروم پام سست مي شود مي مانم. آن هم حالا و با اين عمليات و با اين . . . »

گفت « نچ! »

گفت « لا اله الا الله! »

بعد باز خانمش تماس مي گيرد مي گويد آسيه هم تب کرده. وقتي حميد دليل مي تراشد مجبور مي شود بگويد « تب نيست. آبله است. بلند شو بيا، مرد!»

حميد مي گويد « ديگر نمي توانم. باشد بعد . . . بعد عمليات.»

قبل از رفتن، وقتي نشستيم توي قايق، همين جا بود که مهدي آمد حميد را صدا زد و يک کيسه کوچک کشمش پرت کرد براش. حميد گرفتش. خنديد.

گفتم « حالا ديگر پارتي بازي مي کنيد؟ پس ما چوب سيگاريم اين جا؟»

مهدي گفت « چوب سيگار نيستي. سروري.»

آمد نزديک تر گفت « تو را بعد مي بينم، بي انصاف. ولي حميد را . . . به دلم برات شده که . . . ديگر نمي بينم.»

گفتم «زبانت را گاز بگير، قارداش!»

حالا وقتي ياد گريه اش مي افتم و نگاهش به آنجا که حميد رفته بود مي فهمم چرا خودش هم رفت و نيامد. مي فهمم چرا اينقدر احسان و آسيه را محبت مي کرد يا سعي مي کرد در آن يک سال براشان پدري کند. به پسرم مي گويم مطمئن باشد او حتي اگر يک درجه تب مي کرد من يک لحظه آن جا نمي ماندم و مي آمدم، ولي حميد فقط گفت لا اله الا الله و رفت. رفت که رفت.

بي دليل نيست که دست پسرم را مي گيرم مي برمش جايي که حميد دارد نماز صبحش را با زيارت عاشورا مي خواند و وقتي مي پرسم چرا مي گويد « اگر با هم نخوانمشان نمي توانم راحت تصميم بگيرم.»

يا وقت عمليات ببرمش صف اول و حميد را نشانش بدهم بگويم « او هميشه و همه جا و توي هر عملياتي نفر اول بود. حتي جلوتر از نيروهاي اطلاعات عمليات که بايد جلوتر از همه حرکت کنند.»

يا ببرمش جايي که امکانات به عملياتي نرسيده و همه توي محاصره اند و در دو متري مرگ و خيلي ها دارند ناسزا به خيلي ها مي گويند و او فقط مي گويد « الله بنده سي» تا دل ها را آرام کند. يا بعد ببرمش نشانش بدهم که اگر هم فرمانده بوده اند، هيچ وقت به رخ هيچ کس نکشيده اند و در سخت ترين لحظه ها نمي شد از بقيه فرق شان گذاشت.

يا ببرمش جايي که حميد نشسته دارد دستور مي دهد بايد تمام بچه هاي جامانده را بياورند عقب و نمي توانند و هي خون خونش را مي خورد و به خودش بد مي گويد که نتوانسته. مهدي را هم نشانش مي دهم که همين حال را داشته که نه توانسته حميد را بياورد نه بقيه را. به پسرم مي گويم «شايد به خاطر همين حس هاست که هردوشان نيامدند . . . تا تسلاي خاطري براي خانواده ي نيروهاي مفقودالاثرشان باشند.»

پسرم به حرف مي آيد مي گويد « اگر سالم بر مي گشتند چي مي شد؟»

مي گويم « مطمئنم نمي توانستند به چشم هيچ کدام از پدر و مادرهاي نيروهاشان نگاه کنند . . . که عزيزهاشان را سپرده اند به آن ها و آن ها . . . چي بگويم؟»

مي گويم حالا وقت گريه است، حتي اگر پسر آدم نتواند يا نخواهد بفهمد اين گريه از درد نيست، از حسرت است، از حسادت ست به رفتن آن دو برادر، حميد و مهدي، که هر دوشان را گلوله آر پي جي از من جدا کرد.

در تمام اين روزها و هر لحظه که زمان اجازه بدهد سعي مي کنم از اين گلوله هاي آر پي جي براي پسرم بگويم تا بفهمد مثل آن ها بودن و مثل آن ها رفتن يعني چي . . . اگر بغض بگذارد.

                                                                                                                                             

                                                                                                                           به مجنون گفتم زنده بمان

                                                                                                                           کتاب اول ، حميد باکري

                                                                                                                             انتشارات روايت فتح