به ياد سردار خيبر       

        شهيد حاج محمد ابراهيم همت



شهر خالي است ز عشاق بود کز طرفي        مردي از خويش برون آيد و کاري بکند ؟

 

        و در شهر که خالي از عشاق بود ، مردي آمد که شهر را ديوانه کرد . زمين را ديوانه کرد . زمان را ديوانه کرد . او که آمد از هر طرف عاشقي پيدا شد که از خويش برون آمد و کاري کرد .

 

    قصه ي همت بعضي صفحاتش مثل قصه ي خيلي هاي ديگر است و بعضي هاش فقط مال خود اوست . او هم قصه ي به دنيا آمدنش هر چه بود ، مثل همه ي ما ، وقتي به دنيا آمد گريست . بچه گي کرد . مدرسه رفت . حتي گاهي از معلمش کتک خورد و گاهي به دوستانش پس گردني زد . بعضي تابستان ها کار کرد . دوست داشت داروسازي بخواند ، ولي در کنکور قبول نشد . بعد دانشسرا رفت و معلمي کرد . او هم قهر و عشق ، هر دو را داشت . خنديد و خنداند . زندگي کرد . همراه شد . رفت و گرياند . تنها چيزي که او را در اين دور ماندني کرد ، راهي بود که به دل ها باز کرد و عشقي که آفريد .

    قصه زندگي او گاه صفحاتي دارد که به افسانه مي ماندت اگر به آسمان راهي نداشته باشي .


بازگشت به صفحه اصلي