بسمه تعالي

مجنون ترين

   پسرك بودم، چشنده عشقي كوچك، كه به مجنون گفتم: «زنده بمان!»

به من گفت يا برام خواند، مادربزرگم گمانم، كه مجنونِ مجرم به عشق را چه طور شلاق ميزدند و او آرام و بلند و بافرياد فقط مي گفت: «ليلي!»

به من گفت يا برام خواند، مادربزرگم گمانم، كه ليلي چه طور در آتش عشق مجنون مي سوخت و به هر زخم شلاق مجنون، زخمي بر او نقش مي بست و او هم دور از او و در زندان خانه پدر و آرام و بلند و با فرياد فقط مي گفت:«مجنون!»

به من گفت يا برام خواند، مادربزرگم گمانم، كه مجنون چه طور آواره بيابانها شد و زخم ها خورد و جان كنار پاي معشوقش سپرد وقتي هنوز از اعماق جانش فرياد ميزد: «ليلي!»

به من نگفت يا برام نخواند مادربزرگم كه چطور شعله آتش عشق ليلي را در نگاه پير او ديدم تا يادم بيايد او هم براي خودش مجنوني داشته كه اينطور از قيس عامر توانسته بگويد. شايد همان روزها بود كه براي اولين بار به مجنون گفتم:«زنده بمان!»

عشق هاي كودكي اغلب كوچك اند.

بزرگ تر كه شدم، از خاطره و خطر و خون كه گذشتم، مجنون ها در خودم، با خودم، كنار خودم ديدم. مشق عشقشان حكايتها با خودش داشته بوده ست.

چمران اگر اسلحه به دست گرفت برود بجنگد، عاشقانه ترين لحظه ها را كنار ليلي اش ، كنار غاده اش گذراند كه توانست مرگش را پيشاپيش ببيند و به آن بخندد. همت اگر گمگشته ترين مرد جزيره مجنون بود، مجنون ليلي اش هم بود، كه زنگ بزند و به او بگويد « ژيلا ! كاش يك ساعت اين جا بودي تا باز معني آرامش را مي فهميدم.»

و اين مجنون، مجنون،مجنون.

نمي دانم چرا اسم اين دو جزيره را گذاشته اند مجنون. شايد چون قربانگاه عاشق ترين مرداني بوده ست كه جنگ باعث شد بشناسم شان. قربانگاه ابراهيم و حميد و مهدي، كه اسم شان براي هميشه در قلبم با اسم مجنون به يادگار مانده است.پيشه شان عاشقي بود، مطمئنم، برويد از ليلي هاشان بپرسيد. برويد از ليلي ابراهيم بپرسيد. بپرسيد وقتي ابراهيم رفت خانه خدا از خدا چه خواست.

بپرسيد مگر نگفت:« ژيلا را به من برسان!»

بپرسيد مگر نگفت:« فقط او ميتواند مادر هر دو پسرم باشد.»

بپرسيد مگر نگفت:« زخم تير و تركش نمي خواهم. نمي خواهم ژيلا براي يك لحظه حتي نگران زخم هاي من باشد.» و مگر جز اين شد؟ ابراهيم به ليلي اش رسيد، هرچند سخت، هرچند دور، هرچند كوتاه. هر دو پسرش را هم به او سپرد. كه مي دانست. و زخم تير و تركش هم نخورد.تا روزهاي مجنون،كه سرش از تن ...

و وای از مجنون، مجنون، مجنون.

همان روزها بود كه باز زير لب و بلند و با فرياد به مجنون گفتم: « زنده بمان!»

حميد هم آن جا بود، مجنون و در محاصره و سرخ چشم از خستگي روزها نخوابيدن،كه وقتي آرامش تيري يا تركشي ربودش، ليلي اش با لبخندِ بغض گفت: « بهتر.حالا حميدم مي تواند كمي بخوابد.»

و همين است. از همين آتش مي خواهم بگويم كه به جان من و هر كس كه اين لبخند بغض را ديده افتاده است. ليلي را هميشه، من و ما و ديگران، پر آب چشم ديده ايم در فراق مجنون عاشقش. اما ليلي حميد فقط مي خنديد ... فقط مي خنديد. انگار از آرامش بخش ترين و شوخ ترين لحظه هاي عمرش مي گويد وقتي از رفتن حميدش برامان مي گويد.حتي مي خندد و قتي مي گويد «گفتم بهتر.»

شرح اين عشق ها را بايد گفت. بايد گفت هر كس كه رفته است لب مرز جنگيده است، مشق عاشقي ها كرده است.اول او با خودش جنگيده است، بعد با فراق دوري از ليلي اش، بعد پا در راه عشقي ديگر گذاشته است. آن ليلي ديگر. كه بهاي عشقش فقط خون است.

خب بله. اشتباه من همين است. نه؛ بهاي عشق هر ليلي يي خون است.گواه هم البته دارم. خوني كه مصطفي به عشق غاده ريخته است، يا ابراهيم براي ژيلا، يا حميد براي فاطمه،يا مجنون براي ليلي.

مهدي هم البته هست. كه بايد بعد از حميد بماند بشنود: «او رفته به عراق پناهنده شده ست.»

يا خودش هم برود بگذارد ديگران بشنوند: «كاش مهدي توبه كرده باشد، وگرنه شهادتش ...»

يا دوستي بيايد بگويد: «حميد ماهي بود كه خورشيد مهدي نگذاشت او زياد ديده شود.»

از آنها گفتن و نوشتن، از بعد از ديدن واگويه ی ديگران، هميشه آرزوي من بوده است. تا اين كه پيش آمد.

اشك ها خب، گفتن ندارد، بي اختيار مي آمد وقتي نه حميد برگشت نه مهدي، آن هم در مجنون، مجنون، مجنون.

چه رازها در خود داري، مجنون، كه روايت راويانت به رنگيني رنگهاي رنگين كمان است. سهم من از اين قوس قزح فقط پر رنگ تر كردن لحظه هاي كم رنگ مجنون بوده است، با قلم موي قلمم، بي دست بردن در تپش هاي مستند ... تا باز بعد از سالها و براي هميشه و با فرياد به مجنون گفته باشم: «زنده بمان!»

فرهاد خضري

 

 

   چشم تو خورشيد را برنمي تابد، پس بيهوده چشم در خورشيد مدوز.سهم تو از خورشيد آن است كه در آينه مي بيني . اما روزگار آينه ها نيز سپري گشته است. آينه هاي شكست گرفته و هزار تكه هريك به قد خويش، قدري نور مي تابند و هر يك به قدر خويش ، پاره اي از خورشيد را حكايت مي كنند.

روزگاري بوده است كه آينه هاي پي در پي روزهاي سرد زمين را در تابش خورشيدهاي مكرر غرقه مي كردند، اما چيزي نمي گذرد كه آينه ها يك يك شكست مي گيرند و ياد خورشيد در خورده هاي آينه بر زمين ميماند، چيزي نمي گذرد كه در نبود آينه ها خورشيد فراموش مي شود و روي در خفا مي كند، چيزي نمي گذرد كه داستان آينه و خورشيد چندان افسانه مي نمايد كه در آمدن ناقه از سنگ و فرود آمدن روح در كالبد مرده، چيزي نمي گذرد كه لاجرم تنها راه ما به خورشيد از اين پاره هاي آينه راست مي شود.

مي شود دست بالا كرد و پاره هاي آينه را گرد آورد و در جاي خويش نهاد، شايد خورشيد به تمامي جلوه گر شود.

 

 

   «به مجنون گفتم زنده بمان»، كتاب اول روايت هايي است در باره ي حميد باكري، از چشم كساني كه او را ديده اند. و کتاب دوم اين مجموعه به مهدي باكري اختصاص دارد و کتاب سوم آن روايت همت است از زبان همسر، دوستان، همرزمان و... ميتوانيم تا حدي اين مجنون ترين مردان جنگ را بشناسيم و تكه هاي آينه شكسته را كنار هم قرار دهيم.

ناشر اين كتاب « روايت فتح »  است و جمع آوري كننده آن فرهاد خضري.

 

مجنون باشيم و مجنون بمانيم