بسم رب الشهدا

ديدم سر سيد روي آب است و تنش توي آب. تکان نمي خورد و سرش برگشته بود عقب. فکر کردم لابد تموم کرده. پس گردنش را گرفتم و کشيدم پاي دژ، تا در امان باشد. بعد که بچه ها مستقر مي شدند، مي آمديم و مي برديمش.نگاهش که کردم، ديدم تير از پيشانيش رفته تو، ولي لب هاش مي جنبد. گوش دادم؛ « فبأي الاء ربکما تکذبان ».

نه صدايي مي شنيد، نه چيزي مي ديد. احساسي نسبت به اين عالم نداشت، ولي دو ساعتي با همين آيه خوش بود. نه مي ديد، نه مي شنيد، فقط « فبأي الاء ربکما تکذبان ».

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رزمي کار بود. با بچه هاي گروهان کار مي کرد. هيکل بي نقص و درستي داشت. صبح عمليات آفتاب زده بود، ولي هنوز مي شد نماز خواند. با کفش و با تيمم ايستاد به نماز. با آن هيکل مثل بچه ي کوچک سرش را انداخته بود زير و حمد و سوره مي خواند. رفت و رفت و رفت تا تشهد. يک تيرِ از کجايي آمد و خورد تو سينه اش. درد مي کشيد و به روي خودش نمي آورد. نمازش را نشکست تا افتاد. رسيدم بالاي سرش، « السلام عليکم و رحمه الله و برکاته.»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بسيج و ارتش با هم عمل کرده بودند. سرهنگي از ارتش آمده بود بعد از عمليات بازديد کند. از هر کس مي پرسيد «شما چه کرديد؟»

طرف هم تعريف مي کرد که چنين کردم و چنان.

نوبت رسيد به رضا. سرهنگ پرسيد« شما چه کرديد؟»

چيزي نگفت. بچه ها گفتند« جناب سرهنگ يک تانک جا مانده عراقي ها را برداشت آورد عقب، که اگر برگشتند تانک دم دستشان نباشد.»

سرهنگ خيلي متعجب گفت«آفرين. آقا شما اگر درجه همراه خودت داري، ديگه درجه ت رو بچسبون.» فکر کرده بود طرف سرباز است.

رضا گفت« حالا چند روز ديگر درجه م رو مي گيرم.»

توقع داشتيد چه بشود؟